خاطره

...برگ ها از شاخه ها خسته میشوند,پاییز بهانه است

اری تا شقایق هست زندگی باید کرد

در دل من چیزی ست

مثل یک بیشه ی نور/مثل خواب دم صبح

وچنان بی تابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه

دور ها اوایی ست که مرا میخواند...

                          ***

ایا هیچوققت در سرزمین شادی ها بوده ای؟

جای که همه همیشه خوشحال اند؟

جایی که همه درباره ی شاد ترین چیز ها شوخی می کنند و اواز میخوانند؟

جایی که همه چیز محشر است و هیچ خیالی نیست؟

هیچ کس هیچ غمی ندارد ؟

و تا بخواهی لبخند و خنده است؟

من در سرزمین شادی ها بوده ام

اگر بدانی چقدر کسل کننده است...!

+نوشته شده در سه شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت21:6توسط maryam | |

داستاني را ميخواهم برايتان تعريف كنم مربوط به قرن ها و سالها پيش است.

در زمان هاي بسيار قديم پادشاهي زندگي ميكرد كه همه چيز داشت.پول خانواده قدرت و...

تنها حسي را كه نسبت به زندگي نداشت خوشبختي بود.روزي به فرماندهان خود دستور داد

تا در شهر بگردند و يك نفر را پيدا كنند كه احساس خوشبختي ميكند و نزد شاه بياورند

تا شاه لباسش را بپوشد و احساس خوشبختي كند.فرماندهان شاه شروع به گشتن كردند.اما

هيچكس حاضر به همكاري با انان نميشد.گويي هيچكس در ان شهر احساس خوشبختي نميكرد.

تا به يك پيرمرد فقيري رسيدند و در حال تماشاي غروب افتاب بود و لبخند ميزد.او با صراحت تمام

گفت كه من ادم خوشبختي هستم.فرماندهان خوشحال شدند و با او را نزد شاه بردند.وقتي اين

خبر به گوش شاه رسيد خوشحال شد و دستور داد تا فرماندهان لباس او را دربياورند و بدهند

تا بپوشد اما ناگهان قلب پادشاه از حركت ايستاد.پيرمرد انقدر فقير بود كه حتي لباسي بر تن نداشت...!

+نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت14:42توسط maryam | |

در كوچه هاي در به دري بوديم

با هق هق گرامي گريه

و صحبت رفاقت ديرين

شب همچنان ادامه ي شب بود

دشت بزرگوار

اواز ان پرنده ي شيرين را

در پاي سرو هاي جوان مي خواند:

_اي سوگوار ترين ياران

خاك بزرگوارتن

ايا صداي هميشه هاي شب

در انحناي دره ي مجنون ها

و اين سكوت صبوري ها

كه از رديف تند علف زاران

در كومه هاي حوصله ميپيچيد

اينك مرا به مرثيه ميخواند؟

و در كوچه هاي در به دري بوديم

شب همچنان ادامه شب بود

وهيچكس نميدانست

كه روز را به كدام اواز...

خورشيد را به كدامين روز...                                        

                                     (فروغ جاودانه)

 

+نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:38توسط maryam | |

سال ها پيش در يونانم سابقه اي برگزار ميشد كه طي ان بهترين نقاش را انتخاب ميكردن

د.يونانيان زيبايي را دوست داشتندو سعي ميكردند در هرچيز بهترين را پيدا كنند.

اين داستان درباره ي يكي از اين مسابقات است.هيچ كس نمي توانست بگويد كداميك

از دو نقاش هنرمند بهتري بود.بعضي ها يكي و برخي ديگري را ترجيح ميدادند.

پس تصميم گرفتند از پير مردي كه سال ها پيش خود يك نقاش معروف بود كمك

بگيرند.پيرمرد وظيفه اي بردوش انها گذاشت و گفت كه هر يك يك تصوير واقعي

از ديدگاه خود از زندگي را نقاشي كنند وبه انان 2ماه فرصت داد.دو نقاش رفتند

و بعد از 2ماه هر يك با يك تصوير بازگشتند.همه مشتاق بودند كه ببينند كداميك

برنده خواهد شد.ان پيرمرد مقابل پرده هايي كه در مقابل نقاشي ان دو بود ايستاد.

به اولين نقاش علامت داد تا پرده را از جلوي نقاشي اش بردارد.جميعت براي او

و نقاشي اش هورا كشيدند.نقاشي او تصويري از يك كاسه ي انگور بود و انقدر ابدار و رسيده

ترسيم شده بود كه كه مردم نميتوانستند باور كنند كه انها واقعي نيستند.ناگهان يك دسته پرنده

به سمت نقاشي امدند و به انگور ها نوك زدند و سعي ميكردند كه انها را بخورند!

مردم كف ميزدند.اگر اين نقاشي انقدر خوب بود كه توانسته بود پرندگان را فريب دهد

نقاش ان مطمئنا بايد برنده ميشد.نوبت به نقاشيدوم رسيد.پير مرد به او علامت داد

تا نقاشي اش را كنار بزند.نقاش جوان لبخندي زد اما حركتي نكرد.داورگفت:

نوبت توست.بگذار نقاشي ات را ببينم.اما نقاش همچنان ثابت بود.معناي كار او

چه بود؟پيرمرد صبرش را از دست داد.رفت تا پرده را كنار بزند.ولي مثل اين بود

كه نميتوانست انرا در دست بگيرد. رو به جميعت كرد و گفت:اينجا پرده اي نيست.

پرده همان نقاشي است.درست شبيه يك پرده ي واقعي! جميعت مات و مبهوت مانده

بودند.پير مرد وقتي به خود امد فهميد كه بايد برنده را انتخابكند.او چه كسي را بايد

انتخاب ميكرد؟او رو به نقاش اول كرد و گفت:نقاشي تو انقدر خوب بود كه توانست

پرندگان را به اشتباه بياندازد.سپس رو به نقاشي دوم كرد و گفت:اما نقاشي تو بهتر

است چون چشم انسانهارا فريب داد.بنابراين برنده تويي.جميعت هوراكشيدند.

ايا او بهترين نقاش رو انتخاب كرده بود يا نه؟

+نوشته شده در جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت16:12توسط maryam | |

 

 
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
 
بالاخره پرسید :

-
ماجرای کارهای خودمان را مینویسید ؟ درباره ی من می نویسید
؟
 

پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان بهنوه اش گفت
:
 

-
درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم
.
 

می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
 

پسرک باتعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید
.
 
 
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
 

-
بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشانبیاوری ،
 
تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی
.
صفت اول :
 
می توانی کارهای بز رگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد
 
که حرکت تو را هدایت می کند
.
اسم این دست خداست
.
 
 
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد
 
.
صفت دوم
:

گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی
 
. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود
.
پس بدانکه باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی
.
صفت سوم :
 
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم
 
.
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیردرست نگهداری مهم است.
 
صفت چهارم :

چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالیاهمیت دارد که داخل چوب است
.
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است
.
صفت پنجم :

همیشه اثری از خود به جا می گذارد.

بدان هر کار در زندگی ات می کنیردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت
 
به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی

+نوشته شده در شنبه 16 بهمن 1389برچسب:,ساعت11:40توسط maryam | |